عکس و سرگرمی

اخبار روز ایران و جهان

عکس و سرگرمی

اخبار روز ایران و جهان

این دیوانگیست

این دیوانگیست

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیمگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
این دیوانگیست

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیمگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
ادامه مطلب ...

یه بچه کلاس اولی بود با معلم خودش در رابطه با درس بابا مشکل داشت


صدای ناز می آید،

صدای کودک پرواز می آید،

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس در س حاضر شد ، یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ، همه برپا ، چه برپایی شد آن برپا،

معلم نشئتی دارد ، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد،

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا .

معلم گفت فرزندم بفرما، جان من ، بنشین ،

چه درسی ؟ فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار، آب و آب را دیگر نمی خوانیم ،

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا،

بخوان بابا،

بدان بابا،

عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا

ندارد فرق این بابا و آن بابا ،

بگو آب و بگو بابا ، بگو نان بگو بابا

اگر بخشش کنی با میشود با ، با

اگر نصفش کنی با می شود با ، با

تمام بچه ها ساکت ، نفس ها ، حبس در سینه ، به قلبی همچو آئینه .

یکی از بچه های کوچه بن بست ، که میزش جای آخر هست  و همچون نی فقط نا داشت ، به قلبش یک معما داشت ،

سئوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد ، لبانش زرد ، ندارد گوئیا هم درد ، فقط  نا داشت.

به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ،

سئوال از درس بابای زمان دارد

تو گوئی درس های بر زبان دارد

صدای کودک اندیشه می آید،

صدای بیستون ، فرهاد ، یا شیرین ، صدای تیشه می آید ، صدای شیرها ، از بیشه می آید .

معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟

بگفتا آن پسر : آقا اجازه ، اینکی بابا و آن  بابا ، یکی هستند ؟؟

معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست .

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد .

معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟

پسر با بغض گفت : این درس را دیگر نمی خوانم .

معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟

پسربا گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ، یکی بابا ، تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟

چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟

تو میگوی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟

چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد ؟؟؟

چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد ؟؟؟

ولی بابای من هر دم ذغال از کار میگیرد؟؟؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟؟؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ، ولی بابای من تار است ؟؟؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد ؟؟؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر،  به  زور و ظلم می کارد ؟؟؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟

چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟؟؟

چرا بابای من هر روز میپوسد ؟؟؟

چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ، ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریانست ؟؟؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟

چرا بابای من با زندگی قهر است ؟؟؟

معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ،

بروی گونه اش اشکی ز دل برخواست ،

چو گهر روی دفتر ریخت ،

معلم روی دفتر عشق را می ریخت ،

و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش .

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر ، یکی بابا در این درس است و آن بابا دیگر نیست

پاکن را بگیرید ای عزیزانم

یکی پاک کردند و معلم گفت :

جای آن یکی بابا

خدا را در ورق بنویس

و خواند آن روز

خدا بابا

تمام بچه ها گفتند :

خدا بابا

 شاعر : پور عباس

باید صبور باشیم

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را .....

ادامه مطلب ...

تفاهم حتی در خیانت........خیلی باحاله

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی
.

معادله طنز (خیلی باحاله)!!!!!!!!

معادله 1
انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح

الاغ = خواب + خوراک

پس

انسان = الاغ + کار + تفریح

وبنابرین

تفریح – انسان = الاغ + کار

بعبارت دیگر

انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

*****


معادله ۲

مرد = خواب + خوراک + درآمد


الاغ = خواب + خوراک

پس .....

ادامه مطلب ...

شیطان ! ! ! فوق العاده س حتما بخون !

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی

کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟




شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را

نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که

کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از

خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به



مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست


شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از

شما سوالی بپرسم؟


استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد,......

ادامه مطلب ...

داستان واقعی....

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.» منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»... خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.» منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد. خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست ....

ادامه مطلب ...