زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه . اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست . هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره . مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره ، با اینکه قلبا راضی نبوده ، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره.
بالاخره ، زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت نان استاپ س.ک.ث . و در حالیکه هر دو خسته بودند ، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگو . زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم. غول میپرسه درس هم خوندین ؟ زن با افتخار میگه بله . هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم ( فوق لیسانس داشتن دوستان ما) غول میپرسه چند سالتونه ؟ زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم . غول با تعجب میگه : هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتون!!!!!!!!!!!!!ا
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشــــــــــــــــــــکــــــــــــــــــــــریادتون نره